هی! تو که هستی ؟
تازه از راه رسیده بود. کمی خسته به نظر می رسید. پشت دروازه کوچه که رسید، نفسی عمیق کشید و گفت: خدایا شکر! یک روز دیگر هم به خیر گذشت.
در را باز کرد و قدم به درون حیاط گذاشت و ایستاد. کسی برای دیدنش به استقبال نیامد. حیاط بود و خلوت تنهائی اش!
لحظه ای سرجایش ایستاد و نگاهی به دور وبرش انداخت.دستی به صورتش کشید. با لمس صورتش فکر کرد که شاید هنوز چهره اش طبیعی نیست. دستش را در کیفش برد. آینه اش را برداشت و چند بار خودش را در آن دید. چیزغیر معمولی به نظرش نیامد. خیالش تا حدی راحت شد. خواست آینه را در جیبش بگذارد و کفش هایش را در بیاورد. ولی منصرف شد. این بار کیفش را روی زمین گذاشت و با دقت بیشتری به آینه نگاه کرد. یادش آمد که تا صبح همان روز مادرش به او گفته بود: " چشم هایت زنده نیستند، تاریکند. مثل آدم های مرده می ماند." و او تمام روز را به این جملات فکر کرده بود.
بیشتر به آینه خیره شد احساس می کرد چشم هایش تاریکند، سنگین شده اند و از رمق افتاده اند. بهتر که نگریست. به نظرش رسید که انگار وزنه ای را بر پلک هایش بسته باشند و او به زور پلک می زند. مثل اینکه پرده ای روی چشم هایش قرار گرفته که کاملاً بی رنگ است. همان طور که به آینه خیره بود، صدایی را به گوشش آمد: " باز هم به چشم های غم زده ات مبهوتی ! "